سالخورده. پیرشده: این پیر گوژپشت کهن گشته شاخ گل باز از صبا به صنعت باد صبا شده ست. ناصرخسرو (دیوان ص 52). وین کهن گشته گنده پیر گران دلها می چگونه برباید. ناصرخسرو (دیوان ص 138). ، فرسوده شده. مقاومت و تاب و توان ازدست داده: دیوار کهن گشته نه بردارد پادیر یک روز همه پست شود رنجش بگذار. رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، ازیادرفته. بر اثر گذشت زمان، فراموش شده. به عهدۀ تعویق افتاده. معوق مانده: چو قاصد زبان تیغ پولاد کرد خراج کهن گشته را یاد کرد. نظامی. ، مزمن شده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و آن را که سلاق کهن گشته باشد حجامت بر ساق و رگ و پیشانی زدن... (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً)
سالخورده. پیرشده: این پیر گوژپشت کهن گشته شاخ گل باز از صبا به صنعت باد صبا شده ست. ناصرخسرو (دیوان ص 52). وین کهن گشته گنده پیر گران دلها می چگونه برْباید. ناصرخسرو (دیوان ص 138). ، فرسوده شده. مقاومت و تاب و توان ازدست داده: دیوار کهن گشته نه بردارد پادیر یک روز همه پست شود رنجش بگذار. رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، ازیادرفته. بر اثر گذشت زمان، فراموش شده. به عهدۀ تعویق افتاده. معوق مانده: چو قاصد زبان تیغ پولاد کرد خراج کهن گشته را یاد کرد. نظامی. ، مزمن شده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و آن را که سلاق کهن گشته باشد حجامت بر ساق و رگ و پیشانی زدن... (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً)
پیر شدن. به سن کهولت و سالخوردگی رسیدن: سرای سپنج است بر راه رو تو گردی کهن دیگر آید به نو. فردوسی. اگر زآهنی چرخ بگدازدت چو گشتی کهن باز ننوازدت. فردوسی. چنین گفت پرسنده را سروبن که شادان بدم تا نگشتم کهن. فردوسی. ای گشته کهن به کار دیوی واکنون به نوی شده خدایی. ناصرخسرو. کهن گشتی و نو بودی تو بی شک کهن گردد نو ار سنگ است و خاره. ناصرخسرو. مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز چون کهن مادرش را بسیار بازآید نوی. ناصرخسرو. چو خدمتگزاریت گردد کهن حق سالیانش فرامش مکن. سعدی (بوستان). رجوع به کهن شدن شود، از رونق و رواج افتادن. بر اثر گذشت روزگار از مقبولیت چیزی کاسته شدن. بر اثر مرور زمان از جلوه و زیبایی چیزی کم شدن: همه سخته باید که راندسخن که گفتار نیکو نگردد کهن. فردوسی. سه دیگر بدانی که هرگز سخن نگردد بر مرد دانا کهن. فردوسی. کهن گشته این داستانها ز من همی نو شود بر سر انجمن. فردوسی. کهن گشت این نامۀ باستان ز گفتار وکردار آن راستان. فردوسی. که این داستانها و چندین سخن گذشته بر او سال و گشته کهن. فردوسی. نو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت برخوان اگر کهن گشت این گفتۀ کسائی. ناصرخسرو. کهن گردد اکنون حدیث افاضل چو از عقل او حلۀ علم نو شد. خاقانی. ، فراموش شدن. از یادها رفتن. از لوح خاطر محو شدن: که هرگز نگردد کهن نام نو برآید ز مردی همی کام نو. فردوسی. همی نام جستی میان دو صف کنون نام جاویدت آمد به کف که تا در جهان مردم است و سخن چنان نام هرگز نگردد کهن. فردوسی. - کهن گشتن رنج کسی، ضایع و تباه شدن آن. پاداش زحمات کسی فراموش شدن یا به تأخیر افتادن. تلاش و کوشش کسی بی اجر ماندن: بسی رنج برداشتی زین سخن نمانم که رنج تو گردد کهن. فردوسی. رجوع به ترکیب ’کهن شدن رنج’ ذیل ’کهن شدن’ شود، دیر ماندن. بسیار توقف کردن. بسیار درنگ کردن. دیر زیستن: ستاینده ای کو زبهر هوا ستاید کسی را همی ناسزا شکست تو جوید همی زآن سخن ممان تا به پیش تو گردد کهن. فردوسی. هر آن زیردستی که فرمان شاه به رنج و به کوشش ندارد نگاه بود زندگانیش با درد و رنج نگردد کهن در سرای سپنج. فردوسی
پیر شدن. به سن کهولت و سالخوردگی رسیدن: سرای سپنج است بر راه رو تو گردی کهن دیگر آید به نو. فردوسی. اگر زآهنی چرخ بگْدازدت چو گشتی کهن باز نَنْوازدت. فردوسی. چنین گفت پرسنده را سروبن که شادان بدم تا نگشتم کهن. فردوسی. ای گشته کهن به کار دیوی وَاکنون به نوی شده خدایی. ناصرخسرو. کهن گشتی و نو بودی تو بی شک کهن گردد نو ار سنگ است و خاره. ناصرخسرو. مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز چون کهن مادرْش را بسیار بازآید نوی. ناصرخسرو. چو خدمتگزاریت گردد کهن حق سالیانش فرامش مکن. سعدی (بوستان). رجوع به کهن شدن شود، از رونق و رواج افتادن. بر اثر گذشت روزگار از مقبولیت چیزی کاسته شدن. بر اثر مرور زمان از جلوه و زیبایی چیزی کم شدن: همه سخته باید که راندسخن که گفتار نیکو نگردد کهن. فردوسی. سه دیگر بدانی که هرگز سخن نگردد برِ مرد دانا کهن. فردوسی. کهن گشته این داستانها ز من همی نو شود بر سر انجمن. فردوسی. کهن گشت این نامۀ باستان ز گفتار وکردار آن راستان. فردوسی. که این داستانها و چندین سخن گذشته بر او سال و گشته کهن. فردوسی. نو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت برخوان اگر کهن گشت این گفتۀ کسائی. ناصرخسرو. کهن گردد اکنون حدیث افاضل چو از عقل او حلۀ علم نو شد. خاقانی. ، فراموش شدن. از یادها رفتن. از لوح خاطر محو شدن: که هرگز نگردد کهن نام نو برآید ز مردی همی کام نو. فردوسی. همی نام جستی میان دو صف کنون نام جاویدت آمد به کف که تا در جهان مردم است و سخن چنان نام هرگز نگردد کهن. فردوسی. - کهن گشتن رنج کسی، ضایع و تباه شدن آن. پاداش زحمات کسی فراموش شدن یا به تأخیر افتادن. تلاش و کوشش کسی بی اجر ماندن: بسی رنج برداشتی زین سخن نمانم که رنج تو گردد کهن. فردوسی. رجوع به ترکیب ’کهن شدن رنج’ ذیل ’کهن شدن’ شود، دیر ماندن. بسیار توقف کردن. بسیار درنگ کردن. دیر زیستن: ستاینده ای کو زبهر هوا ستاید کسی را همی ناسزا شکست تو جوید همی زآن سخن ممان تا به پیش تو گردد کهن. فردوسی. هر آن زیردستی که فرمان شاه به رنج و به کوشش ندارد نگاه بود زندگانیش با درد و رنج نگردد کهن در سرای سپنج. فردوسی
دشتی عریض. دشتی فراخ. دشتی پهناور. صحرای وسیع و متسع: ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شدشش و آسمان گشت هشت. فردوسی. ندانست کش دست آزرده گشت ز پیکار شد خیره در پهن دشت. فردوسی. همه رنج و تیمار تو باد گشت که رستم پدید آمد از پهن دشت. فردوسی. نبیره پسر بود (گودرز را) هفتاد و هشت از ایشان نبد جای بر پهن دشت. فردوسی. همی بود (کیخسرو) بر پیل بر پهن دشت بدان تا سپه پیش او درگذشت. فردوسی. بیامد به پیش سپه برگذشت بیاراست لشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. یکی مرد بر گرد لشکر بگشت که یکتن مبادا درین پهن دشت که گوری فروشد ببازارگان بدیشان دهند اینهمه رایگان. فردوسی. بدو گفت رستم که او خود گذشت نشسته ست هومان در این پهن دشت. فردوسی. چو شد روز روشن از آن پهن دشت بدیدند هر سو که لشکر گذشت. فردوسی. ستاده ست از آنگونه بر پهن دشت کزینسان سپاهی برو برگذشت. فردوسی. دگر گفت چون لشکرت بازگشت تو تنها بمانی درین پهن دشت. فردوسی. تو باری چه مانی درین پهن دشت که مرگ آمد از دشت سوی تو گشت. فردوسی. همی بود چندان بدان پهن دشت که لشکر فراوان برو برگذشت. فردوسی. دگر باره از آب اینسوگذشت بیاراست لشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. یکی بیشه دید اندر آن پهن دشت که گفتی برو بر نشاید گذشت. فردوسی. چو از روز نه ساعت اندرگذشت ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت. فردوسی. همی تاخت اسب اندر آن پهن دشت چو یک روز و یک شب برو بر گذشت. فردوسی. ز کوه اندر آمد بهامون گذشت کشیدندلشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. قضا را خداوند آن پهن دشت در آن حال منکر برو برگذشت. سعدی
دشتی عریض. دشتی فراخ. دشتی پهناور. صحرای وسیع و متسع: ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شدشش و آسمان گشت هشت. فردوسی. ندانست کش دست آزرده گشت ز پیکار شد خیره در پهن دشت. فردوسی. همه رنج و تیمار تو باد گشت که رستم پدید آمد از پهن دشت. فردوسی. نبیره پسر بود (گودرز را) هفتاد و هشت از ایشان نبد جای بر پهن دشت. فردوسی. همی بود (کیخسرو) بر پیل بر پهن دشت بدان تا سپه پیش او درگذشت. فردوسی. بیامد به پیش سپه برگذشت بیاراست لشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. یکی مرد بر گرد لشکر بگشت که یکتن مبادا درین پهن دشت که گوری فروشد ببازارگان بدیشان دهند اینهمه رایگان. فردوسی. بدو گفت رستم که او خود گذشت نشسته ست هومان در این پهن دشت. فردوسی. چو شد روز روشن از آن پهن دشت بدیدند هر سو که لشکر گذشت. فردوسی. ستاده ست از آنگونه بر پهن دشت کزینسان سپاهی برو برگذشت. فردوسی. دگر گفت چون لشکرت بازگشت تو تنها بمانی درین پهن دشت. فردوسی. تو باری چه مانی درین پهن دشت که مرگ آمد از دشت سوی تو گشت. فردوسی. همی بود چندان بدان پهن دشت که لشکر فراوان برو برگذشت. فردوسی. دگر باره از آب اینسوگذشت بیاراست لشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. یکی بیشه دید اندر آن پهن دشت که گفتی برو بر نشاید گذشت. فردوسی. چو از روز نه ساعت اندرگذشت ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت. فردوسی. همی تاخت اسب اندر آن پهن دشت چو یک روز و یک شب برو بر گذشت. فردوسی. ز کوه اندر آمد بهامون گذشت کشیدندلشکر بر آن پهن دشت. فردوسی. قضا را خداوند آن پهن دشت در آن حال منکر برو برگذشت. سعدی
که پشتی فراخ و با پهنا دارد. آنکه دارای پشت عریض است. اثبج. (تاج المصادر) : سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خردموی. منوچهری. تیزگوشی پهن پشتی ابلقی گردسمی خردمویی فربهی. منوچهری
که پشتی فراخ و با پهنا دارد. آنکه دارای پشت عریض است. اثبج. (تاج المصادر) : سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خردموی. منوچهری. تیزگوشی پهن پشتی ابلقی گردسمی خردمویی فربهی. منوچهری